قرار عاشقانه...

ساخت وبلاگ

پيرمرد به زنش گفت بيا يادی از گذشته های دور کنيم ،
من ميرم تو کافه منتظرت
و تو بيا سر قرار ،بشينيم حرفای عاشقونه بگيم
پيرزن قبول کرد
فردا پيرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد
وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه
ازش پرسيد چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بيام...
پرسه های عاشـــقانه...
ما را در سایت پرسه های عاشـــقانه دنبال می کنید

برچسب : قرار عاشقانه,این قرار عاشقانه را,اموزش قرار عاشقانه,بازی قرار عاشقانه,قرار ملاقات عاشقانه,این قرار عاشقانه را عدد,اولین قرار عاشقانه,قرار های عاشقانه,یک قرار عاشقانه,شعر قرار عاشقانه, نویسنده : 02parandeh0 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت: 10:43